خداراشکر مدتی هست روی پای خود ایستادهام با کسی کار ندارم و خود خود را دریافته ام قصد تغییری بزرگ در من افتاده است دوستان دشمن نما را من به سویی رانده ام شوق وصل خدا را هر زمان می خواستم ترسی ندارم من از اینکه تنها مانده ام بی خبر بودن بهتر از درد فهمیدن است شرح این ماجرا را اکنون به دستان بهار بخشیدهام ۰۸/اسفندماه/۱۳۹۸
اشتراک گذاری در تلگرام
شوقِ وصلم با تو در جهان دیده شده طاقتِ دوری تو در من نهادینه شده شک داشتم تا قبل از این اما اکنون فهمیده ام دلم از تو، رنجیده شده عشق ما را همچنان یادت بماند ای رفیق هرچند می دانم که محبت تو از من رمیده شده عاقبتِ کار، همه رفتنی اند و کس نمی ماند بهجا بادِ مرگیست بر این شهر و دیار وزیده شده ما نداریم ارزشی در پیش تو ای روزگار روح ما دیر زمانیست درین شهر دریده شده ۰۷/اسفندماه/۱۳۹۸
اشتراک گذاری در تلگرام
با تیر و کمان کودکی ام، در کوچه باغ های قدیمی در انبوه درختان باران خورده سینه گنجشکی را نشانه گرفته بودم که عاشق تو شدم! گنجشک بر شانه ام نشست؛ و من شکارچی ماهری شدم از آن پس هرگز به شکار پرنده ای نرفتم. هروقت دلتنگم آواز میخوانم. پرنده می آید، پرنده می نشیند، پرنده را می بویم، پرنده را می بوسم، پرنده را رها میکنم! و چون شکار دیگری میشود کودکی ام را میبینم، در کوچه باغ های قدیمی در کنار دیوار های باران خورده با بوی کاهگل و آواز پرنده به خود می پیچد و
اشتراک گذاری در تلگرام
درباره این سایت